۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

آدم ها

توی این مدتی که ازدواج کردم یادگرفتم که آدم ها رو بی دلیل دوست داشته باشم..بدون هیچ بهانه ای ...
یاد گرفتم که اول دوست داشته باشم و بعد فکر کنم که چرا دوست دارم...
اولش خیلی کار سختی بوداما کم کم بهش عادت کردم.
حالا می فهمم که چقدر آدم ها به دوست داشته شدن محتاجن...دوست داشته شدن بی قید و شرط.. دوست داشته شدن بی دلیل...
این که بهشون توجه کنی..این که وانمود کنی مهم هستن..این که توی مدت کوتاهی که باهاشون هستی نشون بدی که واسشون ارزش قائلی.... گاهی خوشحال کردن آدم هاچقدرساده است...
گاهی آدم ها با همه پیچید گی شون خیلی ساده اند.. و خیلی قانع...
فقط یک کم عشق و توجه....
فقط همین.
.
.

بهار

مقابل آیینه می ایستم...
و از بهار های رفته
خجالت میکشم.....
.
.
.
.

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

اعتقاد فروشی نیست،اما تحمیل کردنی است.تاسف ما همیشه همین بوده است....
.
.
.

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

5

همیشه به نوشتن علاقه داشتم .همیشه هم مطمئن بودم که نویسنده خوبی نخواهم شد...
دفتر های خاطرات متعددی داشتم که سالها حتی بدون این که لاشون رو باز کنم با نهایت مسئولیت به دوش کشیدمشون و نگرانشون بودم و همیشه بهترین طبقه های کتابخونه ام بهشون تعلق داشت...
امروز بعد از سالها به سراغشون رفتم...من یک مجموعه مهم تاریخی داشتم و نمیدونستم...تموم اتفاقهای با ارزش و بی ارزشی که میتونست وجود داشته باشه ثبت شده . از مریض شدن دختر همسایه اینوری تا عاشق شدن پسر همسایه اونوری....
جالب تر از همه این که احساسات من فعلی با من ده سال پیش هیچ فرقی نکرده.همون حرفها و همون فکر ها و همون آرزو ها..
البته آرزوی دیرینه شوهر کردن!!!! رو فاکتور بگیرین که به این آرزوی دیرینه ام خدا روهزار مرتبه شکر رسیدم!!!!
به هر حال من آدم برگشتن به نوشته ها نیستم...اصلا هم نیستم .می نویسم فقط برای این که نوشته باشم..شاید برای اینکه تخلیه بشم..شاید هم برای ثبت اتفاقات روزمره برای موقعی که دیگه نیستم..برای اینکه نوه هام بخونن و بتونن یک کم مادر بزرگشون رو بشناسن...کاش مادر بزرگ من هم خاطراتشو می نوشت...کاش.

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

4

سکوت می کنم..سکوت و سکوتم دردناک تر از داد و قال و پیکار چندین ماهه ام هست..می دانم...
راضی ام و بی تفاوت . هم برنده و هم بازنده....دیگر نه حال و حوصله مبارزه دارم نه اعتقاد به فتح و پیروزی.دیگر کارهایم را کرده ام و وظیفه ای نسبت به خودم ‌‌‌‌‌، تو و دنیا ندارمجدایی آن حریف پرخاشگر قدیمی نیست. آمدنش بنا به دعوت است اما نه درست و به موقع .همه پذیرفته اند .همه.
تنها خودم هستم که باور نمیکنم .که حاضر به پذیرفتن این غیبت نا معقول نیستم.ثانیه ثانیه روز هایی که گذراندم را از پیش رو میگذرانم و دقیق تر می شوم .از لحظه شروع به اکنون نگاه می کنم و گیج میشوم،تو برای من چه بودی؟دارم به این فکر می کنم.برای من چه بودی؟حس آرامش؟شکل بهد از ظهر های پنجشنبه.پر از آفتاب و روشنی و اتفاقهای خوب.شکل باران،پاک و شفاف.پر از بازی و تعطیلی و پر از گرما...گرمای شبهای تابستان..اما چه زود رفتی..
راه فرار،راه خوبی بود برای تو...تصوراتم درباره تو و با تو چه نامحدود بود..بودن با تو.در کنار تو بودن...چیزهایی که حتی در مخیله ات هم نمیگنجد...اما من به لحظه لحظه اش اندیشیده ام و با لحظه لحظه اش زندگی کرده ام.
شاید بارها بعد از این عاشق شوم و به خاطر عشق هایم گریه کنم و همه از یادم برود.شاید زخم های دلم جوش بخورد و زمان خراش های نازک دلم را صیقل دهد.اما خراشی قدیمی روی قلبم و دردی عمیق در پس خاطره های جوانی ام باقی خواهد ماند...می دانم...

3

"یکی از وجوه حتمی خیانت غیر منتظره بودن آن است"
.
.
.
.
.
.

2

گاهی اوقات نمی فهمم آدم های دور و برم خیلی خوبن؟خیلی خیلی خوبن؟یا خوبن چون ساده و احمقن؟واقعا این داره واسه من یک مشکل بزرگ میشه...
دوستم:فردا قراره مادر شوهر و خواهر شوهرام از شهرشون بیان اینجا...دارم دیوونه میشم.. نمیدونم تا کی باید سایه مادر شوهر تو زندگیم باشه..باز مهمون داری..ماشالا همشم بخور و بخواب مبادا دست به سیاه و سفید بزنن..خدا نگذره ازشون.من که حلالشون نمی کنم..باز خوبه ۲-۳ روز بیشتر نیستن . شنبه میرن یه نفسی می کشم...

سه شنبه.من به دوستم:خسته مهمون داری نباشی به سلامتی رفتند مهمونات؟

دوستم:نه بابا .کلی اصرار کردم بمونن.این همه راه اومدن ..فایده نداره به این زودی برن .گفتم بهشون دور همیم .خوش میگذره.آخه ما هم که تنهاییم.کسی رو نداریم..چی چی این قدر زود برن...دلم به خستگی شون رضا نیست به خدا...

1

بلاخره بعد از چند روز که فیلم سنتوری روی میزم خاک خورد به توصیه دوستان دیشب فیلم رو دیدم.
بدم نیامد.بازی رادان خیلی خوب بود.باورم نمی شد آدمی که با اون بی حسی فیلم شور عشق رو بازی کرده بود چطوری می تونه این همه پیشرفت کنه و نقش یک معتاد رو به این خوبی بازی کنه...؟
البته فیلم در مقایسه با فیلم های قبلی مهرجویی به نظرم خیلی تنزل کرده بود.. مثل این که این هم یک قانون شده توی زندگی فعلی که همه دچارشن...بعضی از صحنه های فیلم دلم خیلی می گرفت.آخره فیلم هم یه وره دلم خیلی می خواست کلیشه باشه و گلشیفته برگرده اما یه وره دیگه دلم میگفت از مهرجویی بعیده که فیلمهاشو کلیشه ای درست کنه و ناامیدم میکرد.صدای چاووشی هم که عاشقشم.....
این فیلم یه فایده هم واسم داشت غیر غم و غصه...اونم این که یاد سنتور خاک خوردم افتادم که ده سالی می شه باهاش بی مهری کردم و سراغی ازش نگرفتم..مثل خیلی چیزای دیگه که باهاشون بی مهر بودم...شاید مهرجویی و علی سنتوری باعث بشن یاد دوباره ای ازش بکنم.
...اما....با همه این سنتوری ها و چاووشی ها و رادان ها...یاد هامون به خیر...که لذت دیگه ای داشت..