۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

5

همیشه به نوشتن علاقه داشتم .همیشه هم مطمئن بودم که نویسنده خوبی نخواهم شد...
دفتر های خاطرات متعددی داشتم که سالها حتی بدون این که لاشون رو باز کنم با نهایت مسئولیت به دوش کشیدمشون و نگرانشون بودم و همیشه بهترین طبقه های کتابخونه ام بهشون تعلق داشت...
امروز بعد از سالها به سراغشون رفتم...من یک مجموعه مهم تاریخی داشتم و نمیدونستم...تموم اتفاقهای با ارزش و بی ارزشی که میتونست وجود داشته باشه ثبت شده . از مریض شدن دختر همسایه اینوری تا عاشق شدن پسر همسایه اونوری....
جالب تر از همه این که احساسات من فعلی با من ده سال پیش هیچ فرقی نکرده.همون حرفها و همون فکر ها و همون آرزو ها..
البته آرزوی دیرینه شوهر کردن!!!! رو فاکتور بگیرین که به این آرزوی دیرینه ام خدا روهزار مرتبه شکر رسیدم!!!!
به هر حال من آدم برگشتن به نوشته ها نیستم...اصلا هم نیستم .می نویسم فقط برای این که نوشته باشم..شاید برای اینکه تخلیه بشم..شاید هم برای ثبت اتفاقات روزمره برای موقعی که دیگه نیستم..برای اینکه نوه هام بخونن و بتونن یک کم مادر بزرگشون رو بشناسن...کاش مادر بزرگ من هم خاطراتشو می نوشت...کاش.

هیچ نظری موجود نیست: