۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

این وبلاگ به دلیل درخواست بسیاری از دوستان به آدرس قبلی خود برگشت...
http://abi61.blogfa.com/

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

دلم برای مردم سرزمینم میسوزد...
برای صبوریشان....
دلم بی رحمانه میسوزد...
.
.
.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

اینقدر تو این مدت پسر مو سیخ سیخی بینی عمل کرده زیر ابرو برداشته دیدم که گلاب به روتون گه گیجم ...حالا هر غریبه ای به نظرم آشنا میاد...هر کلیپ وطی میبینم میگم:اههههههههه... این همون بود که اون روز تو مغازه کفش فروشیه دیدیم ها.... و با نگاه خیره همسرم مواجه میشم که بدجوری بهم زل میزنه و چشاشو واسه ام تنگ میکنه...
من شرمنده ام..

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

از روزی که گوشیم رو عوض کردم کلی مزاحم تلفنی پیدا کردم...
بابا به خدا من گوشیم رو عوض کردم نه خطم رو...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

توی قطار نشسته بودم، کوپه ویژه خواهران ، و از شانس خیلی خیلی ویژه من(نمیگم خوب یا بد)بقیه همه چادری بودند و بسیار مومن....
بحث جوک ساختن شد و یکی از خانوم های بسیار بسیار مومن گفت که ذهن کدوم آدم خلاقی این همه جوک رو در مورد ترک ها و لر ها و رشتی ها و ........ می سازه؟هر کسی یه چیزی گفت..یکی گفت خودشون...یکی گفت ما فارس ها..یکی گفت نمیدونم و........

خانوم بسیار بسیار مومن بعد از چند ثانیه سکوت فرمودند: نه ....اشتباه کردید....دشمن....آمریکای جنایت کار....و بعد سری از روی افسوس تکون دادند و گفتند:مرگ بر آمریکا....
تنها کاری که کردم این بود که تا چند دقیقه از پنجره به بیرون نگاه کنم تا چشم های گشاد شده ام رو نبینه...همین...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

گاهی اوقات وابستگی خاصی به بعضی آدم ها پیدا میکنی..این آدم ها می تونن دوست باشن،فامیل باشن،یا کسی که فقط یکی دو بار دیدی،یا این که اصلا ندیدیش . مثلا تو اینترنت باهاش آشنا شدی...اما بهش وابسته شدی...چون اون حس حمایته هست...بهت احساس امنیت میده..دلگرمت میکنه...ممکنه مدت ها ازش بی خبر باشی اما همین که میدونی هست کافیه همین که میدونی هر وقت اراده کنی واسه ات وقت داره و تو واسه اش مهمی....
چقدر وجود این آدم ها لذت بخشه....و چقدر آدم دلش میخواد که این آدم ها تا ابد مال خودش باشن..اشتباه نکنین..من از عشق و عاشقی و عاشق شدن حرف نمیزنم ها..ممکنه این فردی که ازش حرف میزنم یک همجنس باشه...یک همکلاسی یا هر کس دیگه..
خیلی خودخواهیه اما گاهی حتی دوست نداری که ازدواج کنه...میترسی دیگه واسه تو و مسائلت وقت نداشته باشه..دوست نداری کسی باشه که تمام فکر و ذکرش پیش اون باشه ..یا کسی باشه که همیشه کنار این آدم دوست داشتنی باشه...و به خوشبختی اون همسره غبطه میخوری که همسر همچین آدم دوست داشتنی هست..شاید فکر کنین دارم اراجیف میبافم یا این که این حس همون عاشق شدنه..حق دارین..باید تجربه اش کنین....من که چندین بار تجربه اش کردم...خیلی لذت بخشه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

وقتی غمگینی یعنی
یک نفر که برایت مهم بوده کاری را کرده که نباید می کرده
و یا
یک نفر که برایت مهم بوده کاری را که باید می کرده نکرده
می شود هم به روی خودت نیاوری و تمام بار این غم را بیندازی گردن رنج آگاهی.....
.
.
.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

اینجا هیچکی سر جاش نیست...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

خیلی وقت ها از مادر شدن میترسم..وقتی به نو جوون هایی نگاه می کنم که چیز زیادی از تربیت عایدشون نشده جز لغت نامه های وسیع و بی انتهای حرف های رکیک . نمیفهمم زمانی که ما داشتیم دوران سخت بلوغ خودمون رو با شعر های فروغ و مشیری و دل باختن به فوتبالیست ها و هنر پیشه های الکی اون زمان سپری می کردیم ، پدر مادر ها چی کار میکردن؟کلاس آموزش فحش توی منزل برگزار می کردن؟اصلا بچه هاشون رو تربیت میکردن یا نه؟
یادمه چند سال پیش هر وقت تو خیابون بین چند تا جوون دعوا می شد بیشتر مردم یا حداقل بزرگ تر ها و ریش سفیدا سعی می کردن دعوا رو خاتمه بدن و جوون ها رو از هم جدا کنن.اما حالا همه مردم از جمله خود من با شنیدن حرفایی که به هم میزنن اول دو تا شاخ در میارم و بعد هم پا به فرار میزارم.چقدر قبح همه چی ریخته که همه تو خیابون مادر و خواهر و خاله و عمه شون رو به هم حواله میدن....
واقعا چرا باید اینجوری بشه؟
ما كسايي كه به فكرمون هستن رو به گريه مي اندازيم. ما گريه مي كنيم براي كسايي كه به فكرمون نيستن. و ما به فكر كسايي هستيم كه هيچوقت برامون گريه نمي كنن. اين حقيقت زندگيه. عجيبه ولي حقيقت داره. اگه اين رو بفهمي، هيچوقت براي تغيير دير نيست .
.
.
.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

گل های چیده شده رو میارم و با دقت ساقه هاشون رو کوتاه میکنم...برگ های اضافیشون رو میکنم و میزارم توی گلدونی که دوسش دارم....
هر چقدر هم که زندگیم یکنواخت باشه باز هم عاشق این سادگی و روزمرگی زندگی هستم....
این عادت کردن شیرین به همه چی که در عین تکراری بودن ،خیلی لذت بخشه..
لذت بخش بودنش رو هر وقت ازد ست دادم،درک کردم....

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

نمیدونم چرا اینقدرغیبت کردن شیرینه....هر چقدر سعی می کنم که این عمل زشت وحرام و مکروه و قبیح !!!!!!!!!!!! رو انجام ندم نمیتونم با نفس سرکش خودم مبارزه کنم!به خدا تقصیر من نیست.تقصیر اون دوربین 6 مگا پیکسلی هست که خدا تو چشمام کار گذاشته که زومش هم خیلی زیاده و همه چی رو دقیق ضبط می کنه..تازه از بعضی لحظات به طور خودکار فیلم هم می گیره...
کیفیت تصویرش هم عالیه.با ال-سی-دی بزرگ و شفاف...
خدایا منو ببخش...
تو این یه مورد کوتاه بیاخدا جون...
قول میدم جبران کنم...
دمت گرم..

۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

امروز خیلی خیلی خوبم.....عجیبه اما احساس می کنم دوباره و هزار باره عاشق شدم...
این حس عاشق شدن معجزه می کنه...
معجزه..
.
.
.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

گاهی اوقات دلم میخواد توی چشم های بعضی آدم ها نگاه کنم و بهشون بگم که چقدرررر حالم ازشون به هم می خوره ، بدون این که نگران چیزی باشم...
.
چقدر لذت بخشه....
.
.
.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

چه زود بزرگ میشوم...
احساس میکنم گوشه ای از این سالهای زود گذر پنهان شده ام و زندگی را نگه داشته ام
اما
زندگی من را نگه داشته است انگار...
...
..
.
درد من حصار برکه نیست
درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است...
.
.
.
.

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

آزادی!

مدتیه که نوشتن مطلب تو وبلاگ واسه ام سخت شده...ما خانم ها عادت کردیم به این که به همه جواب پس بدیم و هیچ حقی واسه خودمون نداشته باشیم.
روزی که این وبلاگ رو باز کردم،به این نیت بود که یه جایی باشه واسه خودم و خودم ، دوست نداشتم آشنایی از وجودش با خبر بشه و مطالبش رو با یک ذهنیت قبلی بخونه که فلانی نوشته و .............دوست داشتم چیزی باشه که فقط و فقط مال خود من باشه.بدون این که لازم باشه در موردش توضیح بدم.بدون این که ازم تعریف بشه یا این که لازم باشه در موردش مورد نقد قرار بگیرم آخه یکبار تجربه این کار رو داشتم و کم کم بعد از مدتی فضای وبلاگم داشت تبدیل می شد به میدون بحث های خانوادگی و .................
حالا واقعا میبینم که نمیشه...شاید باورش سخت باشه اما من با آرامش نمیتونم مطلب بنویسم..صبح ها که بیرون از خونه هستم تا عصر.عصر هم که برمیگردم خونه همسرم به خاطر کارش پشت کامپیوتره تا دیر وقت شب.بعدش اگه خسته نباشم و اینترنت هم وصل بشه و وبلاگ هم باز شه سعی میکنم که بروز کنم البته اگر صدا کردن های همسرم اجازه بده.نمیدونم چراآقایون وجود هیچ فرد و حتی شیء سومی رو هم نمیتونن تحمل کنن....کامپیوتر که حسودی نداره....
گاهی احساس می کنم تمام سالهای عمرم مثل یک اسیر باهام رفتار شده...تا قبل از ازدواج این وظیفه خطیر رو پدر ها به عهده دارند و بعدش هم با نفسی از سر آسودگی پاسش میدن به شوهرت که:تا حالا ازش خوب نگهداری کردم به خاطر تو،بقیه اش به خودت و عرضه ات مربوطه...و تازه داماد هم پر باد و با افتخار از مسئولیت جدید گاهی سر سخت تر از پدر این شیوه رو ادامه میده به نام غیرت و گاهی !حسادت.
چرا ما زنهای ایرانی فقط تا وقتی از تمام حقوق طبیعی یک انسان برخورداریم که نام یک مرد رو به دنبال اسممون ید ک بکشیم؟
زن ایرانی بدون یک مرد،چه به عنوان همسر،پدر و برادر هیچ مفهومی نداره.چرا باید اینطور باشه؟
البته من از اون دسته زنهایی نیستم که هر جا میشینن شروع میکنن به بد گفتن از آقایون و ظلم و ستم هایی که در مورد زنها شده و غیره...اما گاهی با تمام آزادی هایی که در زندگی مشترکم دارم و سعی میکنم هر جور شده حفظشون کنم،از این شرایط خسته میشم.شما بگین که باید چی کار کرد؟
باران چه گریه ای است....

گرییدنی به وسعت اندوه آسمان...

بر غفلت زمین...

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

آدم ها

توی این مدتی که ازدواج کردم یادگرفتم که آدم ها رو بی دلیل دوست داشته باشم..بدون هیچ بهانه ای ...
یاد گرفتم که اول دوست داشته باشم و بعد فکر کنم که چرا دوست دارم...
اولش خیلی کار سختی بوداما کم کم بهش عادت کردم.
حالا می فهمم که چقدر آدم ها به دوست داشته شدن محتاجن...دوست داشته شدن بی قید و شرط.. دوست داشته شدن بی دلیل...
این که بهشون توجه کنی..این که وانمود کنی مهم هستن..این که توی مدت کوتاهی که باهاشون هستی نشون بدی که واسشون ارزش قائلی.... گاهی خوشحال کردن آدم هاچقدرساده است...
گاهی آدم ها با همه پیچید گی شون خیلی ساده اند.. و خیلی قانع...
فقط یک کم عشق و توجه....
فقط همین.
.
.

بهار

مقابل آیینه می ایستم...
و از بهار های رفته
خجالت میکشم.....
.
.
.
.

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

اعتقاد فروشی نیست،اما تحمیل کردنی است.تاسف ما همیشه همین بوده است....
.
.
.

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

5

همیشه به نوشتن علاقه داشتم .همیشه هم مطمئن بودم که نویسنده خوبی نخواهم شد...
دفتر های خاطرات متعددی داشتم که سالها حتی بدون این که لاشون رو باز کنم با نهایت مسئولیت به دوش کشیدمشون و نگرانشون بودم و همیشه بهترین طبقه های کتابخونه ام بهشون تعلق داشت...
امروز بعد از سالها به سراغشون رفتم...من یک مجموعه مهم تاریخی داشتم و نمیدونستم...تموم اتفاقهای با ارزش و بی ارزشی که میتونست وجود داشته باشه ثبت شده . از مریض شدن دختر همسایه اینوری تا عاشق شدن پسر همسایه اونوری....
جالب تر از همه این که احساسات من فعلی با من ده سال پیش هیچ فرقی نکرده.همون حرفها و همون فکر ها و همون آرزو ها..
البته آرزوی دیرینه شوهر کردن!!!! رو فاکتور بگیرین که به این آرزوی دیرینه ام خدا روهزار مرتبه شکر رسیدم!!!!
به هر حال من آدم برگشتن به نوشته ها نیستم...اصلا هم نیستم .می نویسم فقط برای این که نوشته باشم..شاید برای اینکه تخلیه بشم..شاید هم برای ثبت اتفاقات روزمره برای موقعی که دیگه نیستم..برای اینکه نوه هام بخونن و بتونن یک کم مادر بزرگشون رو بشناسن...کاش مادر بزرگ من هم خاطراتشو می نوشت...کاش.

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

4

سکوت می کنم..سکوت و سکوتم دردناک تر از داد و قال و پیکار چندین ماهه ام هست..می دانم...
راضی ام و بی تفاوت . هم برنده و هم بازنده....دیگر نه حال و حوصله مبارزه دارم نه اعتقاد به فتح و پیروزی.دیگر کارهایم را کرده ام و وظیفه ای نسبت به خودم ‌‌‌‌‌، تو و دنیا ندارمجدایی آن حریف پرخاشگر قدیمی نیست. آمدنش بنا به دعوت است اما نه درست و به موقع .همه پذیرفته اند .همه.
تنها خودم هستم که باور نمیکنم .که حاضر به پذیرفتن این غیبت نا معقول نیستم.ثانیه ثانیه روز هایی که گذراندم را از پیش رو میگذرانم و دقیق تر می شوم .از لحظه شروع به اکنون نگاه می کنم و گیج میشوم،تو برای من چه بودی؟دارم به این فکر می کنم.برای من چه بودی؟حس آرامش؟شکل بهد از ظهر های پنجشنبه.پر از آفتاب و روشنی و اتفاقهای خوب.شکل باران،پاک و شفاف.پر از بازی و تعطیلی و پر از گرما...گرمای شبهای تابستان..اما چه زود رفتی..
راه فرار،راه خوبی بود برای تو...تصوراتم درباره تو و با تو چه نامحدود بود..بودن با تو.در کنار تو بودن...چیزهایی که حتی در مخیله ات هم نمیگنجد...اما من به لحظه لحظه اش اندیشیده ام و با لحظه لحظه اش زندگی کرده ام.
شاید بارها بعد از این عاشق شوم و به خاطر عشق هایم گریه کنم و همه از یادم برود.شاید زخم های دلم جوش بخورد و زمان خراش های نازک دلم را صیقل دهد.اما خراشی قدیمی روی قلبم و دردی عمیق در پس خاطره های جوانی ام باقی خواهد ماند...می دانم...

3

"یکی از وجوه حتمی خیانت غیر منتظره بودن آن است"
.
.
.
.
.
.

2

گاهی اوقات نمی فهمم آدم های دور و برم خیلی خوبن؟خیلی خیلی خوبن؟یا خوبن چون ساده و احمقن؟واقعا این داره واسه من یک مشکل بزرگ میشه...
دوستم:فردا قراره مادر شوهر و خواهر شوهرام از شهرشون بیان اینجا...دارم دیوونه میشم.. نمیدونم تا کی باید سایه مادر شوهر تو زندگیم باشه..باز مهمون داری..ماشالا همشم بخور و بخواب مبادا دست به سیاه و سفید بزنن..خدا نگذره ازشون.من که حلالشون نمی کنم..باز خوبه ۲-۳ روز بیشتر نیستن . شنبه میرن یه نفسی می کشم...

سه شنبه.من به دوستم:خسته مهمون داری نباشی به سلامتی رفتند مهمونات؟

دوستم:نه بابا .کلی اصرار کردم بمونن.این همه راه اومدن ..فایده نداره به این زودی برن .گفتم بهشون دور همیم .خوش میگذره.آخه ما هم که تنهاییم.کسی رو نداریم..چی چی این قدر زود برن...دلم به خستگی شون رضا نیست به خدا...

1

بلاخره بعد از چند روز که فیلم سنتوری روی میزم خاک خورد به توصیه دوستان دیشب فیلم رو دیدم.
بدم نیامد.بازی رادان خیلی خوب بود.باورم نمی شد آدمی که با اون بی حسی فیلم شور عشق رو بازی کرده بود چطوری می تونه این همه پیشرفت کنه و نقش یک معتاد رو به این خوبی بازی کنه...؟
البته فیلم در مقایسه با فیلم های قبلی مهرجویی به نظرم خیلی تنزل کرده بود.. مثل این که این هم یک قانون شده توی زندگی فعلی که همه دچارشن...بعضی از صحنه های فیلم دلم خیلی می گرفت.آخره فیلم هم یه وره دلم خیلی می خواست کلیشه باشه و گلشیفته برگرده اما یه وره دیگه دلم میگفت از مهرجویی بعیده که فیلمهاشو کلیشه ای درست کنه و ناامیدم میکرد.صدای چاووشی هم که عاشقشم.....
این فیلم یه فایده هم واسم داشت غیر غم و غصه...اونم این که یاد سنتور خاک خوردم افتادم که ده سالی می شه باهاش بی مهری کردم و سراغی ازش نگرفتم..مثل خیلی چیزای دیگه که باهاشون بی مهر بودم...شاید مهرجویی و علی سنتوری باعث بشن یاد دوباره ای ازش بکنم.
...اما....با همه این سنتوری ها و چاووشی ها و رادان ها...یاد هامون به خیر...که لذت دیگه ای داشت..