۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

2

گاهی اوقات نمی فهمم آدم های دور و برم خیلی خوبن؟خیلی خیلی خوبن؟یا خوبن چون ساده و احمقن؟واقعا این داره واسه من یک مشکل بزرگ میشه...
دوستم:فردا قراره مادر شوهر و خواهر شوهرام از شهرشون بیان اینجا...دارم دیوونه میشم.. نمیدونم تا کی باید سایه مادر شوهر تو زندگیم باشه..باز مهمون داری..ماشالا همشم بخور و بخواب مبادا دست به سیاه و سفید بزنن..خدا نگذره ازشون.من که حلالشون نمی کنم..باز خوبه ۲-۳ روز بیشتر نیستن . شنبه میرن یه نفسی می کشم...

سه شنبه.من به دوستم:خسته مهمون داری نباشی به سلامتی رفتند مهمونات؟

دوستم:نه بابا .کلی اصرار کردم بمونن.این همه راه اومدن ..فایده نداره به این زودی برن .گفتم بهشون دور همیم .خوش میگذره.آخه ما هم که تنهاییم.کسی رو نداریم..چی چی این قدر زود برن...دلم به خستگی شون رضا نیست به خدا...

هیچ نظری موجود نیست: